من هیچ وقت نفهمیدم زن بابابزرگ دوستش داشت یا نه اما الان تقریبا مطمئن شدم که دوستش نداشت. وقتی عملش کردیم مدام زنگ میزد اما تنها چیزی که می گفت این جمله بود نیاریدش خونه!! آوردیمش خونه خودمون اما یه روز قبل از عید گفت من میخام خونه خودم باشم نه اینکه اونجا راحت باشه نه خجالت میکشید فقط ده روز دووم اورد . بابا قبول نکرد خونشون ختم بگیریم. ختمشا اینجا گرفتیم خونه خودمون. وقتی زن بابابزرگ از در اومد تو شروع کرد به گریه کردن اون لحظه با خودم فک کردم خب شاید یه زمانایی ام دوستش داشته اما شب از صدای قهقه های مسخره اش به اتاق پناه برده بودیم صبح که شد با اومدن ادم ها ناله های اونم برگشت
ببخشید پاک کن دارید. ببخشید پاک کن دارید ببخشید پاک کن دارید ببخشید
نمیدونم چقد وقت بود تو رویای خودم بودم که با صدای دختر روبرویی ام که تو کتابخانه نشسته بود به خودم اومدم. این جمله را چندبار شنیده بودم ولی چون هنوز تو رویا بودم فک میکردم قسمتی از همونه وقتی غرق میشی دیگه نمیفهمی چه اتفاقی داره اطرافت می افته. گفتم بله وپا کن کن بهش دادم دیدم که داره زیر چشمی نگاهم میکنه ومیخنده خجالت کشیدم چون مطمئنم که فهمیده بود توی کتابم غرق نشدم .اینکه همیشه موقع هرکاری توفکر برم کار همیشگیم بود اما دفعه اولم بود غرق شدم.
از روزی که رفتم کتابخونه هرروزش برام یه اتفاق جدید بوده نمیدونم خوب یابد!
چون خیالی در دلت امد نشست
هرکجا از او گریزی باتو هست
مولانا
هویت پارت دوم
طالع این هفته ام به این شکل شروع شدههفته را با کم انرژی و بی انگیزگی عمیقی شروع میکنی یه قسمت از این حال بر میکرده به سوالهای فلسفی ای که این چند وقت اخیر در ذهنت میچرخه ولی با رفتن پولتون به بخش هویت طالعت این سردرگمی وبی جوابی پیچیده ترهم میشه این ماجرا انرژی زیادی میتونه ازت بگیره در حدی که هیچ بعید نیست به تعهداتی که داری نرسی وکارها را پشت گوش بندازی دلت یه کرختی وتنبلی عمیق میخاد اما ذهنت متوجه که هرچه بیشتر دراین حالت بمونی بیرون اومدن ازش سخت میشه
طالعم ازم میخاد که فرار گنم از هویتم تا بتونم سر پا بشم .خودمم نظرم همینه با کنکاش توی هویتم فقط بیشتر عذاب میکشم پس فرار مکنم ادما گاهی وقتا هم باید فرار کنن تا چیزهای دیگه ای به دست بیارن .
پارت یک هویت
چیزی که بیشتر از هر زمان دیگه ای فکرما به خودش مشغول کرده. مطمئنم که فقط من نیستم همه ی ادما یه قسمتی از هویتشونا پنهان میکنند از همه حتی بعضی مواقع از خودشون. اما چرا ما همیشه قسمتی از خودمونا قایم میکنم من فک میکنم منشأش فقط میتونه یه چیز باشه ترس .
ترس همیشه با من عجین بود چون از بچگی باهام کارشده که بترسم دست مامانما مبادا نگیرم که گم میشم، که مینم، که هزارویک بلا سرم میاد، درست از این جا شروع شد وهروز پیجیده تر شد. ولی من گاهی وقتها رهاش میکنم البته فقط اینطور فک میکنم شبیه دلداریه
فقط سه سالشه تکیه داده بود به دیوار وداشت به روبه روش نگاه میکرد، بهش میگم به چی نگاه میکنی!؟ میگه به ارزوهام بعدم میخنده و میره
تا کلی وقت داشتم فک میکردم که چطور همچین جمله ای رو به زبون اورده!؟
بعدش به این فکر افتادم که ما از بچگی یاد میگیریم فقط به ارزوهامون نگاه کنیم شایدم تو خانواده ما ارثیه!!! هرچقدرم که تلاش میکنیم همیشه ارزوهامون یه قدم جلوتراند انگار دیگه از خیر ارزوهام تو دنیا گذشتم که مدام خابشونا میبینم. استادمون میگفت چه اشکالی داره حداقل تو ذهنتون که میتونید خوشحال باشید. اما برای چه مدت؟؟؟ دیر یا زود واقع بین که باشی میبینی که همش سراب.سراب
پ. ن صحبت عمه وبرادرزاده:))
نمیدونم چرا امروز درست تا همین چند دقیقه پیش فک میکردم امروز سه شنبه است درسته که روز ها و هفته ها و ماه هام مثل هم میگذرند اما حداقل همیشه میدونستم چند شنبه است اما امروز روز ما گم کردم مثل تمام چیزهای دیگه ای که تو زندگیم گم کردم این اتفاق ساده مضحک نگرانم میکنه شاید خنده دار باشه اما نیست
عصبی ام مغزم داره منفجر میشه یه ساعته گیر دادم به همه چیز زندگیم داشتم یکی یکی قسمتهای مختلف زندگیما به لجن میکشیدم توی ذهنم که یاد اینجا افتادم هرچی با خودم فکر کردم چرا این وبا زدم یادم نیفتاد رفتم پست اولما خوندم یسری چرندیات بود که انداخته بودم گردن اشفتگی ذهنیم فهمیدم الان همونجاییم که دوسال پیشم بودم فقط یکم حادتر مغزم بیشتر دچار خزعبلات شده راه رهاییشا بلدم سرکوب مغزم طول میکشه یکم اما سرجاش برمیگرده ودوباره زندگی میکنه. مجبوره تا وقتی من زنده ام
بعد نوشتن متنم چشمم به قسمت پیام هام افتاد که یه ناشناس توش بود تصمیم گرفتم دوباره برگردم اینجایه پیام براش بذارم ناشناس عزیز گه میخوری ناشناس پیام میدی من نمیدونم چجور ناشناسی هستی عبوری، اشنا، یا هرخری من هروقت میام تو وبم ناشناسی میره رومخم مخ من همینجوریشم محل تردد هر چیز مزخرفیه
یه تصمیمی گرفتم از اون تصمیما که تمام بدنا میلرزونه، دستات یخ میکنه مخت داغ به گه خوردن می افتی اما به هر قیمتی شده پاش میمونی. سخت ترین تصمیم زندگیم بود از تصمیمم راضی نیستم ولی ناراضی ام نیستم میدونم رو کل زندگیم تاثیر میذاره اما فعلا زدم زیر همه چیز برام مهم نیست چشمای متعجب بابا، پافشاری مامان، نگاه گیج خواهر بزرگه، حرفای عجیبه خواهر بزرگ تره، پیام یه چس عقل نداری فاطمه، ایشالا نشه اونی که میخای نازگل،واکنش هدی ومامانش، صورت خانم تولایی و واکنش بقیه ای که هنوز نمیدونن ولی نهایتا تا یه هفته دیگه میفهمند بدم نمیشه فعلا یه مدت حرف برا گفتن دارند. نمیدونم این تصمیم باعث عقب افتادگیم تو زندگیم میشه یانه. موندم بین یه مشت جمله که تهش نمیدونم
کاش می شد بدون فکر وخیال زندگی کرد، یادم نیست اولین بار کی سر وکلشون پیدا شد ولی میدونم چند روزیه 24 ساعت به صورت یکسره هستند هرکاری میکنم برا چند ثانیه هم راحتم نمیذارن انگار که جاشون با قلبم عوض شده اگه یه ثانیه فکر وخیال نداشته باشم میمیرم خودما بستم به کتاب وفیلم وبیرون وخواب اما بازم پر رنگ تر از همیشه حضور دارند. نمیدونم میشه باهاشون چیکار کرد فعلا که کنارهم نشستیم و مینویسم.
همزمان با فکر وخیال این شعر شهرام شیدایی ام جا خوش کرده تو مغزم.
همیشه کودکی من خواب میبیند
همیشه از بزرگشدن میترسیدم
از اینکه آنها را که میشناسم
دیگر نشناسم.
همیشه بعد از دیدنِ یک فیلم
غریبه شدهام
از تمامِ شدنِ هر چیزی میترسم.
از داشتنِ آلبومِ عکس
از خاطرهها
ازمنطقِ روزانهی تکرار
از غروب کردنِ خورشید میترسم.
از اینکه زمان میتواند بگذرد
از اینکه گذشته پُشتِ سر میمانَد
از اینکه سنگ همیشه سنگ است
و زمین صورتی ندارد
از چسبیدنِ خوابهایم به تنم به صدایم
از بهخودآمدنهای ناگهانیاَم میترسم.
عجیببودنِ دریا.
عجیببودنِ ماه.
و همیشه در راه بودنِ یک خبرِ مهلک.
دلم برای شنیدنِ همهی صداها تنگ شده است.
چهقدر دلم میخواهد حرفبزنم
حرف بزنم.
این چند روز بیشتر از این که در گیر زندگی باشم درگیر مرگ بودم. مرگهای زیادیا برای خودم به تصویرکشیدم اما بیشتر درگیر این دوتا شدم تصادف با اتوموبیل، سرطان. همیشه فکر میکنم نمیتونم مرگ بدون درد داشته باشم ترجیح میدم موقع تصادف با اتوموبیل دوماه برم توکما بعدم اعضای بدنم اهدا بشه، درمورد سرطانم همینطور دوست دارم دیر تشخیص داده بشه وفقط دوماه فرصت داشته باشم، بعد ازهمه ی اینها نشستم و اروم اروم برا خودم اشک ریختم.امروز وقتی داشتم دراین مورد حرف میزدم عزیزی گفت منم درمورد مرگ فکر میکنم بعدشم میشینم گریه میکنم اما نه برای خودم برا خانواده ام. اما من تمام وقت برای خودم ناراحتم.
خب بذار ببینم امروز چه کارهایی کردم
مهمترینش از خواب بیدارشدم، ساعت 8:30بود ازخودم متنفر شدم صبح به این زودی بیدارشدم باهرجون کندنی بود خابیدم 10بیدارشدم، معقول بود.، پتوما جمع کردم، صبحانه خوردم،قسمت 1فصل9, friends نصفه نیمه دیدم، خونه را جارو کردم،دلم هوس کوبزی با برنج وشوید بالوبیا کرد، به مامان گفتم بپزه، نماز خوندم، ناهار خوردم، ظرف شستم، 4قسمت از سریال مستر ربات دیدم، کتاب فوتو ژورنالیسمما چند صفحه نگاه انداختم و الانم اینجام، تنها چیزی که صبح تاحالا برام تکرار شده همین اهنگ ماه، مارتیک، دلم خواست بذارم اینجا باشه یه نشون از یکی از روزهای معمولی
اولین روزی که ثبت شد. بدون دوندگی های ذهنی
تو این چند وقت همش فکر میکردم وقتی با تیتر(قبولی در دانشگاه هنر تهران) روبرو بشم بهترین روز زندگیمه ولی امروز بی شباهت به جهنم نبود، جهنمی که توی دل وذهنم راه افتاده ونمیدونم کی قراره تموم بشه دلهره دارم بهم میگه نداشته باش میگه باور کن از چیزی که فکر میکنی خیلی بهتری میگه باور کن توبه همه چیزایی که میخای میرسی. میگه من باید جون بکنم اما تو جون نکنده میرسی.میدونم تنها نیستم ولی من هنوزم دلهره دارم،، دلهره جایی به اسم تهران.
دیره ولی باید یاد بگیریم وقتایی که باید حرف بزنم، بزنممات شدن هیچ وقت بهترین گزینه نیستتو هیج کجای زندگیم حرف نزدنم برام خوبی یا شانس نیاورده برعکس همیشه مساوی بوده با بدی وبدشانسی مطلق اما هیچ وقت باعث نشده بوده نسبت بهش اونقدری که امروز بدم اومد بدم بیاد میدونم که خیلی زود نمیتونم بهش برسم اما از الان شروع میکنم. حرف بزنم وقتایی که باید
تا حالاتو زندگیم برنامه زیاد نوشتم، کلا از بچگی برنامه نوشتنا دوست داشتم اما یادم نمیاد تاحالا از رو برنامه پیش رفته باشم ولی الان زیادی عقب ام از کارهایی که باید بکنم امروز سر کلاس زبان فهمیدم من دودرس از بقیه عقب ام واقعا اتفاق فانی بود دراین مورد من تقصیر کار نیستم اون دوستان عقده ای تقصیر کار اند که جلو جلو میخونن خب از زبان که بگذریم میرسیم به عکس نگرفتن، نقدنکردن، عکس ندیدن، کتاب های درسیا نخوندن، پروژه انجام ندادن،
ونرفتن ونرفتن ونرفتن و ماندن .
قرار نبود به اینجا ختم بشه کلا من هروقت شروع میکنم به نوشتن به یه چیز دیگه فکر میکنم اخر سرم میرینم.
اهان یادم افتاد قرار بود تصمیم بگیرم یه برنامه بریزم که بهش عمل کنم که عملی نشد.
بعد چند سال رفتیم بیرون میگه چی میخوری میگم شیر کاکائو میگه عه هنوزم شیر کاکائو میخوری، من!!!!! نه الان اسپرسو دوبل میخورم با شکلات تلخ
اصلا شیر کاکائو میخورم ببینم گه خورم کیه والا :))
نمیدونم چرا با اینجا سازگاری ندارم یه حس خاصی بهش دارم خوب نیست بدم نیست.
این شب های سرد ومثلا انقلابی
بابا میگه اقای (اسمش یادم نیست) چندسال پیش گفته ما دیگه جنگ نداریم فقط انقلاب پا هارا داریم وانقلابشون داره شروع میشه.
(انقلاب پا ها) ترکیبشا دوست دارم:)
و در این ساعتِ سرد که زمین
بوی غبار انسان میدهد و دلگیر است بسیار
بر آنم تا بر هر دری بکوبم
و از کسی که نمیدانم کیست بخشش بخواهم
و همین جا در تنور دلم
برایش تکه نان برشتهای بپزم
سزار بایخو
شروع دوران پسا شرقی
میخاستم یه قسمت از کتاب دختری با گوشوارههای مرواریدی را بنویسم ولی فعلا بالای پشت بام تو تاریکی وسرما با دل درد اضافه گیر کردم وکتاب طبقه پایین اگه بخام علت گیر کردنم بالای پشت بام رو تویه کلمه بگم میشه عدم حوصله اگه بخام تویه جمله بگم میشه اومدن مهمون و ترجیح سرما وتاریکی بالای پشت بام اگه بخام کامل بگم میشه من واقعا حوصله ادمهارا ندارم ادمها شامل غریبه های ناآشنا نیستند بلکه شامل اشناهای غریبه اند ادمهایی که منا نمیشناسند. درموردم اضهار نظر میکنند اما منا نمیشناسند میدونم تقصیر خودمم هست من بهشون اجازه نمیدم که منا بشناسند
تعداد شبهایی که تا این موقع بیدار باشم شاید به 20 شب نرسه.
از ساعت 11 که رفتین دکتر مدام دلشوره دارم ترس دارم وقتی که بابا باهام حرف میزنه فقط سر ت میدم اصلا متوجه نمیشم چی میگه که بخام جواب بدم مامان میگه بیمارستان پر از بچه های همسن شماست ومن نگرانیم صدبرابر میشه برای همه ی اون کوچولوهایی که الان اونجان اگه حال شماها امشب انقد بد نمیشد من یادم نمیفتاد تو بیمارستان هرشب بچه هایی هستند که نیاز دارن دعا کنیم حالشون خوب بشه همیشه باید یه اتفاقی بیفته تا بفهمم مثل از دست دادن مامانجون من اصلا قبل اون نمیدونستم از دست دادن عزیز چه جوریه اصلا فکر نمیکردم برای من وجود داشته باشه بعد از اون بود که ترسیدم که فهمیدم این اتفاقات برای منم هست. کاش یادم نره ولی میدونم که میره بعد هر اتفاقی که تموم میشه. خداروشکر که اومدین خونه.
روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیر
پیش شمع آتش پروانه به جان گو درگیر
در لب تشنه ما بین و مدار آب دریغ
بر سر کشته خویش آی و ز خاکش برگیر
ترک درویش مگیر ار نبود سیم و زرش
در غمت سیم شمار اشک و رخش را زر گیر
چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک
آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گیر
در سماع آی و ز سر خرقه برانداز و برقص
ور نه با گوشه رو و خرقه ما در سر گیر
صوف برکش ز سر و باده صافی درکش
سیم در باز و به زر سیمبری در بر گیر
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر
میل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باش
بر لب جوی طرب جوی و به کف ساغر گیر
رفته گیر از برم و زآتش و آب دل و چشم
گونهام زرد و لبم خشک و کنارم تر گیر
حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را
که ببین مجلسم و ترک سر منبر گیر
روزگار غریبی است نازنین
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین
و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
روزگار غریبی است نازنین
و در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند بر گذرگاهان مستقر با کُنده و ساطوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
احمد شاملو
شبی که با صدای علیرضا قربانی واین شعر بگذره قطعا یکی از بهترین شباست
برای من ماجرای مردی را نقل کرده اند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب ها بر کف اتاق می خوابید.تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد.چه کسی، اقای عزیزچه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟ آیا من خود به این کار قادرم
.
حتی در تنهایی، هرکس می خواهد امتیازی بیشتر از دیگران به دست آورد
قبول این حقیقت که من درمیان اشخاصی که به زحمت می شناختم، یا اصلا نمی شناختم، دشمنانی دارم برایم دشوار تر ودردناک تر بود.
.
انسان چنین است آقای عزیز دوچهره دارد:نمی تواند بی انکه به خود عشق بورزد دیگری را دوست بدارد.
.
احساسات مارا تنها مرگ بیدار می کند
.
خیلی وقت بود خریده بودمش اما جرئت خوندنشا نداشتم نمیدونم چرا اما دیروز یدفعه ای تصمیم گرفتم بخونمش تا وقتی تموم شد زمینش نذاشتم میدونستم وقتی بخونمش دیگه نمیتونم از خودم جداش کنم.
اگه میتونستم کل کتاب مینوشتم
کتاب سقوط_آلبر کامو
_کجا آقا رضا شال وکلاه کردی
+دنبال لیلی ام سید یحیی دنبال لیلی
_لیلی که دیروز باپای خودش اومده بود اینجا تو جوابش کردی
+دنبال یه لیلی دیگه لیلی ای که هیچکس نتونه اونا برای خودش بگیره اونکه هر وقت دلم خواست بتونم باهاش حرف بزنم همونکه گفتی از رگ گردن بهت نزدیک تره اونکه اگه مهرش به دلت بشینه جا برای مهر هیچکی نمیمونه.
_خدا همه جا هست فقط باید ببینی کجا بهش نزدیک تری اونجا که دستی سر یتیمی میکشی یا بی پناهی را پناه میدی یا مریضی را عیادت میکنی یا برای دل شکسته ای مرهم میشی.
+نمی تونم دو تا را دوست داشته باشم. چه جوری ادما بدون لیلی سر میکنن؟
_همه دنبال لیلی اند اما اونا اشتباه میگیرند.
از دیشب که فیلم خدا نزدیک است را دیدم مدام توی فکر این دیالوگ بودم صبح اولین کاری که کردم پیدا کردن این قسمت فیلم بود الانم شروع کردم به ثبتش اول توی دفترچه قرمز بعد دفتر نقاشیم بعد دفتر خاطراتم الانم اینجا. من مدام باخودم دعوا دارم سر اینکه لیلی ما گم میکنم بعد کلی میگردم پیداش میکنم ودوباره فراموشش میکنم و دوباره از اول شروع میکنم شاید منم مدام اشتباه میگیرم اما میدونم دارم بهش نزدیک میشم.
شنیده ام اگر پیدایش کنی قرار میگیری.
اکنون میدانم
که با تمام عزیزانم
باید خوب خداحافظی کنم
زیرا هیچ یک از ما نمی دانیم
کدامین قرار
اخرین قرار خواهد بود
اتااُل بهرام اوغلو
میترسم دیر بشه .میترسم مثل همیشه حرفام جا بمونه. باید تا وقت هست بگم تمام دلتنگی های نگفته را باید.
تصمیم داشتم 28دی برای دوساله شدن وبلاگم یه متن بنویسم بعد دیدم چیزی برای نوشتن ندارم. دلیلی که باعث شد این وب را بزنم انقدر حقیر که سعی دارم فراموشش کنم وبه جاش دلایل جدیدی جایگزین کنم. تصمیم داشتم همه ی حرفاما اینجا فریاد بزنم بدون سانسور باهویت جدید دختری باگوشواره های مرواریدی اما نشد تقصیر خودمه به این فکر نکردم که حتی اگه اسم خودم وکسایی که در موردشون مینویسما تغییر بدم بازم چیزی عوض نمیشه بازم خودمم باهمون شخصیتی که داشتم بازم نمیتونم حرفاما فریاد بزنم اونا گیر میکنند درست توی گلوم.
جلوتر برو من بعدا میام
چرا؟
میخام گریه کنم
نه صبر کن
چی شد؟
گریه ام نمیاد
اگه جایی از دیالوگا جا ننداخته باشم باید همین باشه.
دوست داشتم فیلما تمام وقت خودما جای جهان قصه گذاشته بودم.اینکه بدونی فقط سه ماه دیگه زنده ای حال عجیبیه هروز توی زندگی به بهونه های مختلف میخای دیگه نباشی اما وقتی بهت بگن فقط سه ماه دیگه زنده ای میخای هرجور شده باشی به جهنم که دنیا باب میل ات پیش نمیره چی میکشن ادمهایی که میدونن تا کی زنده اند؟؟
پ. ن سینما خصوصی بود فقط من بودم وفاطمه یه لحظه ترسیدم که تنهاییم تو سالن به این بزرگی اما دفعه بعدی که یادم افتاد تو سالن تنهاییم فیلم تموم شده بود :)
از صبح که بیدار میشم تازمانی که خوابم ببره مدام دارم تو ذهنم حرف میزنم لحظه هایی که صحبت کردن ذهنم تموم میشه زمان هایی که دارم با کسی حرف میزنم برای همین وقتی میام اینجا دیگه نمیدونم باید از چی بگم از حرفهای تو مغزم، از حرفهایی که به دیگران میزنم از چیزهایی که میخام از چیزهایی که میخاستم نشده از چیز هایی که نمیدونم میخام یانه از هیچی ندارم برای نوشتن.
اگر کسی مرا خواست
بگویید رفته باران ها را تماشا کند
واگر اصرار کرد
بگویید برای دیدن طوفان ها رفته است
واگر بازهم سماجت کرد
بگویید
رفته است تا دیگر بازنگردد
بیژن جلالی
بغلم کن که جهان کوچک وغمگین نشود
بغلم کن که خدا دورتر از این نشود
مرگ را آخر هرقافیه تمرین نکنم
مردم شهر تورا بعد تو نفرین نکنم
بغلم کن، بغلم کن، بغلم کن، بغلم کن، بغلم کن، بغلم کن، بغلم کن، بغلم کن، بغلم کن
به احترام 35 سال گریه نکردن کتاب شعریه که یه هفته است از کنارم جم نخورده خوابیدم پیشم بوده بیدارشدم پیشم بوده رفتم تهران پیشم بوده اومدم اصفهان پیشم بوده الانم کنار دستم جاخوش کردهشاعر این روزهای زندگیم حامد ابراهیم پور
درباره این سایت